حیرانی

 

فیلمی سی دقیقه‌ای از غروب خورشید ضبط کردیم. تایم‌لپسش ۱۴ ثانیه شد. یعنی سی‌دقیقه از عمر روی دور تند در چند ثانیه خلاصه شد. حالا بیایید به این فکر کنیم که عمر چند ساله‌مان روی دور تند چند دقیقه خواهد بود؟ و تمام روزهای سخت، دلهره‌ها، دل‌ شکستن‌ها، غم‌ها و شادی‌ها و دوندگی‌ها در نهایت به چند دقیقه ختم می‌شود.

برای یک ریال بیشتر سر همدیگر را زیر آب می‌کنیم. برای یک عنوان شغلی بی‌اهمیت زیر پای دیگری را خالی می‌کنیم. برای رسیدن به هدف به ظاهر باارزش‌مان زمین و زمان را بهم می‌دوزیم... و همه اینها در نهایت می‌شود چند دقیقه. همه اینها در طول تاریخ می‌شود چند صدم ثانیه. و ما حیران و حیران و حیرانیم...

خواب

خواب دیدم. خواب یک خیابان آشنا با آدم‌هایی آشنا. خواب دیدم هنوز جوانم مثل آن روزها. خواب دیدم دست‌هایم پر است از کاغذ و خودکار و دغدغه‌هایم. مثل همان روزها چشمم به آسمان بود و تاریک شدن هوا. اضطراب همان روزها جاری بود. خواب بودم اما انگار بیدار بودم. انگار هنوز منتظر کسی بودم که آشنا بود و لبخندش دلهره عجیبی به دلم می‌انداخت. دلهره‌ای برآمده از دوری، فراق ناتمام و یک سفر بی‌بازگشت. دلهره داشتم وقتی می‌خندید و باز در خواب، می‌خندید و من دلهره‌ام را قورت می‌دادم.

بیدار شدم اما هنوز در خواب، مرورش می‌کنم. خودم را و روزگارم را...

سلام

سلام. نامه‌ باید ساده باشد. شاید همین «سلامِ» ساده کفایت کند برای بیان هزاران حرف نگفته و خاموش. 

پس خلاصه‌اش می‌کنم: سال نو شد. سلام...

 

 

تامل

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم...

بعد از دو سال

مدتهاست که می‌شود از فراموشی دل نوشت. از حراج عشق، معامله دل و تکثیر هیاهو. مدتهاست می‌شود نوشت و خیره شد به چهره‌هایی که روزگاری سفید می‌نمودند و حالا گنگ و تیره و سیاه دور می‌شوند. مدتهاست می‌شود نوشت و خط زد خاطره‌ها را. اما هنوز دل معجزه می‌کند. هنوز می‌توان حرمت نگاه داشت و به فرمان بی‌اعتمادی، دستور ایست داد. ماییم که انتخاب می‌کنیم. چهره‌ای سفید یا تصویری سیاه. قصه را خودمان می‌سازیم. 

«هنوز» دل دلیل است اگر بخواهیم. هنوز می‌شود وقت رفتن با بوسه‌ای آرام دور شد. می‌شود خاطره‌ها را رنگی باقی گذاشت. می‌شود صفحه یاد را خط‌خطی نکرد. می‌شود، اگر دل دلیل باشد...

باران

به چشم‌های خویش خیره می‌شوم. در سکوت به گفتگو می‌نشینیم. هزار خاطره را مرور می‌کنیم و در خاطره هزار و یکم، پیش پای از دست رفتن نگاهت، می‌باریم. قصه هجرت همیشه بارانی است.

 

- بعد از قرن‌ها باز هم وبلاگ...

دلم برایت تنگ شده بود. هنوز هم دل دلیل است. اگر بی اگر...

اول آذر

باران می‌بارید. هوا تاریک شده بود. دست‌هایم را مچاله کرده بودم در جیب‌هایم و حواسم از همه دنیا و شلوغی‌هایش، تنها به این بود که کدام ترانه را بشنوم و از کدامش به سرعت بگذرم. باران شدید‌تر می‌شد و من بی‌خیالِ قطره‌هایی که از روی چشم‌هایم سُر می‌خوردند و می‌رفتند و می‌رسیدند زیر چانه، خیابان را قدم می‌زدم. با خیال‌های درهَم و رویاهای رنگی. با نقشه‌های دور و دراز برای آینده. آینده؟ ده سال بعد مثلا.

و حالا ده سال بعد از آن اول آذر است. باران اول آذر بارید و مرا با خودش بُرد به رویاهای بارانی آن شب. برگشتم به آن خیابان بلند و آن نقشه‌ها، به تمام قصه‌هایی که می‌ساختم. برگشتم به انوشه ده سال قبل. به دانشجویی و قصه‌های دانشگاه و خاطرات تا ابد روشنش. به قصه همه دختران عاشقی که نقاشیشان می‌کردم. در آن شب بارانی گمان می‌کردم ده سال زمان زیادی است برای رویا ساختن. گمان می‌کردم ده سال عمر طولانی و مفیدی است برای رسیدن به صد‌ها آرزو. گمان می‌کردم...

و باز اول آذر و بارانِ دوست داشتنی و مشت‌های گره کرده در جیب. رویا؟ هنوز می‌شود رویا ساخت. می‌شود باز آرزو کرد. می‌شود همه چیز را زیبا‌تر تصور کرد. اما حالا خوب می‌دانم که ده سال آنقدر‌ها هم که به نظر می‌رسد طولانی نیست. باید کمی عجله کنم!

دل تنها دلیل است

بهترین دعایی که میشود در حق دیگران کرد این است: امیدوارم عاشق شوی!

ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ بَدَلاً وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ بَدَلاً وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْكَ مُتَحَوِّلاً 

چه دارد آن کس كه تو را ندارد و چه ندارد آن کس كه تو را دارد، به راستى محروم است آن كه جاى تو به ديگرى راضى شود و بطور حتم زيانكار است آن كه از تو به ديگرى روى كند.

 (امام حسین(ع)؛ دعای عرفه )